مجمع منتظران المهدی(عجل الله)-جوادیه تهران

هرکه اینجا عشق بازی میکند روز محشر سر فرازی میکند هر که آید بر در این میکده مهدیش مهمان نوازی میکند

مجمع منتظران المهدی(عجل الله)-جوادیه تهران

هرکه اینجا عشق بازی میکند روز محشر سر فرازی میکند هر که آید بر در این میکده مهدیش مهمان نوازی میکند

شب دوم محرم: ورود کاروان امام به سرزمین کربلا

ورود امام حسین(ع) به سرزمین کربلا

بدانکه در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آنست که ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض کردند کربلا می‌نامندش، چون حضرت نام کربلا شنید گفت:

اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلآءِ

پس فرمود که این موضوع کرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئید که اینجا منزل و محل خیام ما است، و این زمین جای ریختن خون ما است. و در این مکان واقع خواهد شد قبرهای ما، جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اینها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابوالفرج نقل کرده پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او را ایالت ری داده و والی ری نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام حسین علیه السلام به عراق تشریف آورده پیکی به جانب عمر بن سعد فرستاد که اولا برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب ری سفر کن. عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت ای امیر از این مطلب عفو نما گفت ترا معفو می‌دارم و ایالت ری از تو باز می‌گیرم عمر سعد مردد شد مابین جنگ با امام حسین علیه السلام و دست برداشتن از ملک ری لاجرم گفت مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاملی کنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فکر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سیدالشهداء علیه السلام را به تمنای ملک ری اختیار کرد، روز دیگر به نزد ابن زیاد رفت و قتل امام علیه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زیاد با لشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السلام روانه کرد.

سبط ابن الجوزی نیز فریب به همین مضمون را نقل کرده، پس از آن محمد بن سیرین نقل کرده که می‌گفت معجزه‌ای از امیرالمومنین علیه السلام در این باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهی که عمر سعد را در ایام جوانیش ملاقات می کرد به او فرموده بود وای بر تو یابن سعد چگونه خواهی بود در روزی که مردد شوی مابین جنت و نار و تو اختیار جهنم کنی.

و بالجمله چون عمر سعد وارد کربلا شد عروه بن قیس احمسی را طلبید و خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد که برای چه به اینجا آمده‌ای و چه اراده داری، چون عروه از کسانی بود که نامه برای آن حضرت نوشته بود حیا می‌کرد به سوی آن حضرت برود و چون سخن گوید، گفت مرا معفو دار و این رسالت را به دیگری واگذار، پس ابن سعد بهر یک از رؤسای لشکر که می گفت باین علت ابا می‌کردند زیرا که اکثر آنها از کسانی بودند که نامه برای آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبیده بودند پس کثیر بن عبدالله که ملعونی شجاع و بی‌باک و بی‌حیائی فتاک بود برخاست و گفت که من برای این رسالت حاضرم و اگر خواهی ناگهانی او را به قتل در آورم عمر سعد گفت این را نمی‌خواهم ولیکن برو به نزد او و بپرس که برای چه باین دیار آمده. پس آن لعین متوجه لشکرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدی را چون نظر بر آن پلید افتاد به حضرت عرض کرد که این مرد که به سوی شما می‌آید بدترین اهل زمین و خونریزترین مردم است این بگفت و به سوی کثیر شتافت و گفت اگر به نزد حسین علیه السلام خواهی شد شمشیر خود را بگذار و طریق خدمت حضرت را پیش دار گفت لاوالله هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم وار نه طریق مراجعت گیرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشیر ترا نگه می دارم تا آنکه رسالت خود را بیان کنی و برگردی گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست بر شمشیرم گذاری گفت به من بگو آنچه داری تا به حضرت عرض کنم و من نمی‌گذارم که چون تو مرد فاجر و فتاکی با این حال به خدمت آن سرور روی، پس لختی با هم بد گفتند و آن خبیث به سوی عمر سعد برگشت و حکایت حال را نقل کرد، عمر قره بن قیس حنظلی را برای رسالت روانه کرد. چون قره نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد را می‌شناسید؟ حبیب من مظاهر عرض کرد بله مردیست از قبیله حنظله و با ما خویش است و مردی است موسوم به حسن رای و من گمان نمی‌کردم که او داخل لشکر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام کرد و تبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود که آمدن من بدینجا برای آنست که اهل دیار شما نامه‌های بسیار به من نوشتند و به مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید برمی‌گردم و می‌‌روم پس حبیب رو کرد به قره و گفت وای بر تو ای قره از این امام به حق روی می‌گردانی و به سوی ظالمان می‌روی بیا یاری کن این امام را که به برکت پدران او هدایت یافته‌ای، آن بی‌سعادت گفت پیام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فکر می‌کنم تا ببینم چه صلاح است. پس برگشت به سوی پسر سعد و جواب امام را نقل کرد، عمر گفت امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه‌ای بابن زیاد نوشت و حقیقت حال را در آن درج کرده برای ابن زیاد فرستاد. حسان بن فائد عبسی گفت که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که این نامه بدو رسید چون نامه را باز کرد و خواند گفت:

یِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حینَ مَناصٍ

 

الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه

یعنی الحال که چنگالهای ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنکه ملجاء و مناصی از برای رهائی او نیست. پس در جواب عمر نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم، پس الحال بر حسین عرض کن که او و جمیع اصحابش برای یزید بیعت کنند تا من هم ببینم رای خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسید آنچه عبیدالله نوشته بود به حضرت عرض نکرد. زیرا که می‌دانست آن حضرت به بیعت یزید راضی نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه نامة دیگری نوشت برای عمر سعد که یابن سعد حایل شو میا حسین و اصحاب او و میان آب فرات و کار را برایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بنعفان تقی زکی و آب در روزی که او را محصور کردند. پس چون این نامه به پسر سعد رسید همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شریعه موکل گردانید و آن حضرت را از آب منع کردند، و این واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزی که عمر سعد به کربلا رسید پیوسته ابن زیاد لشکر برای او روانه می‌کرد، تا آنکه به روایت سید تا ششم محرم بیست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضی از روایات پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سی هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زیاد برای پسر سعد نوشت که عذری از برای تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه باشی و آنچه واقع می‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.

پس چون حضرت آمدن لشکر را برای مقاتله با او دید به سوی ابن سعد پیامی فرستاد که من با تو مطلبی دارم و می‌خواهم ترا ببینم، پس شبانگاه یکدیگر را ملاقات نموده و گفتگوی بسیار با هم نمودند پس عمر به سوی لشکر خویش برگشت و نامه به عبیدالله بن زیاد نوشت که ای امیر خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسین خاموش کرد و امر امت را اصلاح فرمود، اینک حسین (علیه السلام) با من عهد کرده که برگردد به سوی مکانی که آمده یا برود در یکی از سرحدات منزل کند و حکم او مثل یکی از سایر مسلمانان باشد در خیر و شر یا آنکه برود در نزد امیر یزید دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بکند. و البته در این مطلب رضایت تو و صلاحیت امت است.

مؤلف گوید: اهل سیر و تواریخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسین علیه السلام نقل کرده‌اند که گفت من با امام حسین علیه السلام بودم از مدینه تا مکه و از مکه تا عراق واز او مفارقت نکردم تا وقتی که به درجه شهادت رسید، و هر فرمایشی که در هر جا فرمود اگرچه یک کلمه باشد خواه در مدینه یا در مکه یا در عراق یا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنیدم این کلمه را که مردم می‌گویند آن حضرت فرمود دست خود را در دست یزید بن معاویه گذارد، نفرمود.

فقیر گوید: پس ظاهر آنست که این کلمه را عمر سعد از پیش خود در نامه درج کرده تا شاید اصلاح شود و کار به مقاتله نرسد چه آنکه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را کراهت داشت و مایل نبود.

و بالجمله چون نامه به عبیدالله رسید و خواند گفت این نامه شخص ناصح مهربانی است با قوم خود و باید قبول کرد. شمر ملعون برخاست و گفت ای امیر آیا این مطلب را از حسین قبول می‌کنی؟ به خدا سوگند که اگر او خود را به دست تو ندهد و در پی کار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف کند دفع او را دیگر نتوانی کرد، لکن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رایت در باب او قرار گیرد از پیش می‌رود. پس امر کن که در مقام اطاعت و حکم تو برآید پس آنچه خواهی از عقوبت یا عفو در این باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه می کنم و باید ابن سعد آن را بر حسین و اصحابش عرض نماید اگر قبول اطاعت من نمودند، ایشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ایشان کارزار کند و اگر پسر سعد از کارزار با حسین اباء نماید تو امیر لشکر می‌باش و گردن عمر را بزن و سرش را برای من روانه کن.

پس نامه نوشته به این مضمون:

ای پسر سعد من ترا نفرستادم که با حسین رفق و مدارا کنی و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائی و نگفتم سلامت و بقای او را متمنی و مترجی باشی و نخواستم گناه او را عذرخواه گردی و ازبرای او به نزد من شفاعت کنی، نگران باش اگر حسین و اصحاب او در مقام اطاعت و انقیاد حکم من می‌باشند پس ایشان را به سلامت برای من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمایند با لشکر خود ایشان را احاطه کن و با ایشان مقاتلت نما تا کشته شوند و آنها را مثله کن همانا ایشان مستحق این امر می‌باشند و چون حسین کشته شد سینه و پشت او را پایمال ستوران کن چه او سرکش و ستمکار است و من دانسته‌ام که سم ستوران مردگان را زیان نکند چون بر زبان رفته است که اگر او را کشم اسب بر کشته او برانم این حکم باید انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت کنم اقدام نمودی جزای شنونده و پذیرنده به تو می‌دهم و اگر نه از عطا محرومی و از امارات لشکر معزول و شمر بر آنها امیر است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به کربلا روانه نمود.
 

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

روضه شب دوم ـ ورود کاروان عشق به کربلا

 

 

پس از آنکه بنی‌امیه، امام حسین(ع) را برای گرفتن بیعت تحت فشار قرار دادند، ایشان از مدینه به سمت مکه مکرمه خارج شد و بقیه ماه شعبان و ماه های رمضان، شوال، ذوالعقده را در جوار بیت الله سپری کرد و با آمدن ذوالحجه، احرام حج نیز بست.

از سوی دیگر «عمرو بن سعید بن عاص» از سوی یزید مأمور شد که برای دستگیری یا جنگ با حضرت به مکه برود. وی در روز ترویه (8 ذوالحجهه) به مکه رسید.

امام(ع) که می‌دانست این دشمنان، حرمتی برای حرم خداوند قائل نیستند حج تمتع خویش را نیمه‌تمام گذاشت و آن را به عمره مفرده تبدیل کرد و از مکه خارج شد. انگیزه امام برای این کار، همانگونه که خود فرمود، حفظ حریم بیت الله بود. ایشان در پاسخ «محمد حنیفه» که او را از ترک مکه نهی و به اقامت در این شهر ترغیب می‌کرد فرمود: «ای برادر! می‌ترسم یزید ناگهان مرا در حرم بکشد و به سبب من حرمت این خانه شکسته شود». همچنین حضرت در پاسخ افراد دیگری مانند «ابن عباس»، «فرزدق» و «ابن زبیر» که همین خواسته را تکرار می‌کردند و می‌پنداشتند که دشمن، حرمت مکه را نگه می‌دارد می‌فرمود: «یک وجب دورتر از خانه کعبه کشته شوم و حرمت مکه به خاطر من پایمال نگردد بهتر است».

بعدها که در جریان قیام عبدالله بن زبیر، بنی امیه کعبه را با منجنیق مورد حمله قرار دادند و عبدالله را در مسجدالحرام کشتند، معلوم شد که ابن عباس با آن فطانت و ابن زبیر با آن زیرکی اشتباه می‌کردند و امام آینده را بروشنی در خشت خام می‌دید و دشمنان اسلام را بخوبی می‌شناخت.

بهرحال، امام هنگامی که حاجیان برای ادای مناسک حج تمتع به سوی منا می‌رفتند طواف کرد، سعی بین صفا و مروه به جای آورد، موی چید، از احرام عمره بیرون آمد و رو به سوی کوفه گذارد.

ما کاروانِ کعبه‌ی عشقیم ، هر کجا

رو آوریم، کعبه بود روبروی ما

ماییم کعبه‌ی دلِ عشاقِ باوفا

هر جا رویم کعبه کند جستجوی ما

چون خبر به محمد حنفیه رسید خود را به کاروان رساند و زمام ناقه امام را گرفت و گفت : «ای برادر! چه باعث شد که با این شتاب خارج شوی؟» حضرت فرمود : «دیشب رسول خدا به خوابم آمد و گفت : ای حسین! بیرون رو که خدا خواست تو را کشته ببیند». ابن حنیفه گفت : «انا لله و انا الیه راجعون. پس این زنان و کودکان را چرا با خود می‌بری؟» امام(ع) پاسخ داد: «جدم فرمود خداوند می‌خواهد آنها را اسیر ببیند».

اِحرام ما کفن شود اندر منای عشق

خون گلوی ما شود آنجا وضوی ما

ما تشنه‌ی شهادت عشقیم، می‌رویم

تا پر شود ز خون دل ما، سبوی ما

اینگونه بود که امام(ع) به خاطر حفظ حریم خدا ، به دستور رسول خدا و برای زنده کردن امر خدا، به همراه اهل و عیال و تعدادی از موالی و یاران از مکه خارج شد و به سوی عراق عزیمت کرد. روز خروج را برخی از موخان روز ترویه و «ابن قولویه» به نقل از امام باقر(ع) روز هفتم این ماه نقل کرده‌اند.

ما را منای عشق، صف کربلا بود

رنگین شده فرات ز خون گلوی ما

امام(ع) به سوی کوفه حرکت کرد اما در نزدیکی این شهر به وسیله «حر بن یزید ریاحی» و سپاهیانش که مأمور راه‌بستن بر کاروان امام بودند متوقف شد (که حکایت مفصل‌تر آن در روضه فردا ذکر خواهد شد).

پس از مذاکرات طولانی که بین امام(ع) و حر صورت گرفت و بعد از آنکه حر گفت: «اکنون که از کوفه آمدن ابا داری راهی برگزین که نه به کوفه روی و نه به مدینه بازگردی تا من به امیر نامه نویسم»، حضرت(ع) راه قادسیه را انتخاب فرمود.

لشکر ظلمت و کاروان نور چند روز سایه به سایه یکدیگر حرکت می‌کردند تا اینکه روز دوم محرم در نزدیکی روستای نینوا ، نامه‌ای از عبیدالله به حر رسید که در آن نوشته بود: «همان هنگام که نامه من به تو رسید حسین را نگاهدار و بر او تنگ بگیر و او را در بیابانی بی‌پناه و بی‌آب فرود آور».

حر بر امام و اصحاب او سخت گرفت تا آنها را مجبور نماید در همان مکان بی‌آب و آبادی که نامه به دستش رسیده بود اتراق کنند. امام به او فرمود : «وای بر تو! بگذار در آبادی و روستایی فرود آییم» حر گفت : «نه، به خدا قسم نمی‌توانم. این نامه‌رسان را بر من جاسوس کرده‌اند و باید در همینجا بمانی».

«زهیر» که یکی از یاران امام بود گفت: «ای پسر رسول خدا! جنگ با این جماعت آسانتر از نبرد با کسانی است که بعداً به آنها ملحق می شوند. بگذار با آنها بجنگیم». امام فرمود: «من آغازکننده‌ی جنگ نخواهم بود».

آنگاه نام آن سرزمین را پرسید. گفتند نام اینجا «عقر» است. دوباره پرسید آیا نام دیگری ندارد. گفتند به اینجا «نینوا» نیز می‌گویند. نام دیگری هم دارد که «کربلا»ست. پس حضرت شروع به گریستن کرد و گفت : «اللهم انی اعوذ بک من الکرب والبلاء. اینجا مکان رنج و اندوه است.» آنگاه یاران را فرمود: «همینجا فرود آیید که جدم رسول خدا به من خبر داد که خون ما بر این زمین ریخته می‌شود و در اینجا دفن خواهیم شد». سپس دستور داد که خیمه ها را در همان سرزمین بی آب و علف برپا کردند.

کربلا بر تو مهمان رسیده

وعده‌ی وصل جانان رسیده

کربلا وا کن آغوش خود را

بــر پذیرایی آل طاها

در روایت دیگری نیز آمده است هنگامی که به امام(ع) گفتند نام اینجا کربلاست حضرت خاک آنجا را بویید و گریست و گفت : «ام‌سلمه مرا خبر داد که روزی جبرئیل نزد رسول خدا بود و من تو را نزد او بردم و تو گریه می‌کردی. پیامبر تو را گرفت و در دامن نشاند. جبرئیل گفت : آیا او را دوست داری؟ پیامبر فرمود : آری. جبرئیل عرض کرد : امت تو او را می کشند. سپس خاک کربلا را به پیامبر نشان داد. والله این همان خاک است».

همچنین در حدیث است هنگامی که علی(ع) به صفین می‌رفت به حوالی نینوا رسید. پرسید این سرزمین را چه می‌گویند؟ گفتند: کربلا. امیرالمؤمنین(ع) آنقدر گریست که زمین از اشکش نمناک شد.

و اکنون بیا تا ما نیز به همراه محمد و علی بگرییم برای آن کس که آسمان‌ها و زمین در مصیبتش گریان‌اند.

الا لعنة الله علی القوم الظالمین ؛ و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد